ادب و فرهنگداستانسبک زندگی

یکی بود یکی نبود «قسمت پنجم»

یکی بود یکی نبود…

آخرین پرتاب:

یکی از حاکمان شیراز ، انگشتری داشت که نگین بسیار گران قیمتی بر آن بود. روزی او همراه تعدادی از یارانش ، به مصلای شهر شیراز رفت. او چون دوست داشت تا جوانان شهر به کار مفیدی بپردازند،انگشتری خویش را به کسی داد تا آن را بر بالای گنبد مصلا نصب کنند.
سپس چنین گفت:
_هر کس بتواند تیر از حلقه انگشتری بگذراند،نگین گران قیمت آن ، مال او خواهد بود.
چنین جایزه بزرگی ، همه را به هوس انداخت تا شانس خود را بیازمایند. مردانی که در تیراندازی با کمان مهارت داشتند،خود را برنده این مسابقه می دانستند. جوانان که سری پرشور و دلی امیدوار داشتند ، در خیال خودشان می دیدند که تیر از حلقه انگشتری گذرانده اندو با آن جایزه گران بها ، سرمایه ای برای زندگی خویش دست و پا کرده اند.
تیرها به چله کمان گذاشته شد و مردان تیرانداز ، مهارت به کار بردند:
نفس‌ها در سینه‌ها حبس؛یک چشم فرو بسته و چشم دیگر بر نشانهٔ هدف گیری کمان و شلیک.
شلیک دیگر.
باز هم شلیک.
تیرهایی که از کمان رها می گشتند ، زوزه کشان به سوی انگشتری رفته؛اما چون حریفی ترسان از نیروی دشمن ، با حلقهٔ انگشتری جفت نشده و از زیر ، بالا ،چپ یا راست انگشتری می گریختند.
مردانی که خسته و غم زده از شکست خود بودند ، حسرت زده به تلاش رقیبان می‌نگریستند؛تا چه پیش آید.
حدود چهارصد تیرانداز ، مهارت خود را آزمودند؛اما هیچکدام توفیق نیافتند.
از قضا ، کودکی که بر بام ساختمانی که در آن نزدیکی بود ، تیر و کمانی در دست داشت و در حال بازی به اطراف تیر می انداخت.
ناگهان یکی از تیر هایی که او به سوی گنبد مصلا رها ساخته بود،به دست باد صبا،سوی هدف رفت و در میان تعجب همگان،تیر از حلقه انگشتری گذشت!
حاکم شیراز و اطرافیان او با مشاهدهٔ این صحنه ، از جا جهیدند و فریاد شادی از هر سو به آسمان بالا رفت.
حاکم که به هر سو سر می کشید تا تیرانداز را بیابد ، به اطرافیانش گفت:
_جستجو کنید و آنرا که چنین مهارت شگرفی داشته است بیابید!
دقیقه ای گذشت که کودک را یافتند و با فریاد و هلهله ، او را نزد حاکم آوردند.
حاکم دستور داد تا نگین گرانبها را به او تحویل دهند.
کودک بعد از آن روز،تیر و کمان خود را سوزاند.
کسی از او پرسید:
_چرا چنین کردی؟!
_تا رونق تیر نخستین، بر جای بماند.
گاه باشد که کودکی نادان         به غلط بر هدف زند تیری
گه‌ بود کز حکیم روشن رای        بر نیاید درست تدبیری

 

تربیت یکسان است؛اما

پادشاهی پسر خویش را به معلم ادیب و دانشمندی سپرد ، تا در کار تعلیم و تربیت او بکوشد و گفت:
_این پسر من را فرزند خودت به حساب بیاور و در تربیت او،همانند پسران خویش بکوش.
معلم پاسخ داد:
_فرمانبردار هستم.
و به کار تعلیم پسر پادشاه پرداخت.
چند سال گذشت و پسران معلم که در کنار و فرزند شاه ، علم و تربیت می‌آموختند ، شکوفا شده و در میدان علم و تربیت ،
یکه تاز گردیدند.
پادشاه ، وقتی به مقایسه پرداخت ، فرزندش را دید که هیچ علم و تربیتی نیاموخته است ، پس خشمگین شد و به معلم گفت:
_قولی که به من دادی انجام نشد و تربیت پسرم را همچون فرزندان خویش ، برعهده نگرفتی.
معلم پاسخ داد:
_پادشاه آگاه هستند که تربیت یکسان است و طبایع مختلف. اگرچه نقره و طلا از سنگ بیرون می آید؛اما تمام سنگ ها،نقره و طلا در خودشان ندارند.
آری ، زمین باید قابلیت کشت دانه را داشته باشد و اگر زمینی بی استعداد بود،بهترین دانه ها و بیشترین آبیاری ، در آن اثر نگذاشته و حاصل نخواهد داد.

امیدوارم از خواندن این مطلب لذت برده باشین.

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!