داستانسرگرمی

یکی بود یکی نبود

گرگ زاده عاقبت گرگ میشود...

نوجوان راهزن:

عده‌ای راهزن در یکی از شهر های سرزمین عرب، به کار راهزنی و غارت مردم مشغول بودند.
این گروهِ راهزنان آنچنان قدرتی داشتند که به راستی حکومتی برای خودشان تشکیل داده از هیچ نیرویی وحشت نداشتند. مردم از کلافگی و بیچارگی،چندین بار به پادشاه عرب شکایت کرده و به دادخواهی رفته بودند؛اما پادشاه که لشکر خویش را در مقابل این راهزنان ضعیف می دید نمی توانست کاری انجام دهد.

نوشته های مشابه

راهزنان پنهان شده در کوهستان، قبلا چندین بار با سپاهیان پادشاه جنگیده و آنها را شکست داده بودند. کار ظلم و ستم راهزنان،هر روز بالا می گرفت در حدی که مردم بیچاره به تنگ آمده بودند و برای چندمین بار، روی به پادشاه آوردند. پادشاه که می‌دید نارضایتی و عدم امنیتِ مردم،به زیان او تمام می‌شود و ممکن است پادشاهی او به خطر بیفتد، سرانجام به چاره‌جویی پرداخت و از اطرافیانش درخواست کرد، که چاره‌ای بیندیشد. جلسه شورا و مشورتِ اطرافیان پادشاه،ساعت ها به طول انجامید،تا اینکه آنها سرانجام راهی یافته و به پادشاه گفتند:

ما باید جاسوسی را به میان راهزنان بفرستیم. این جاسوس باید خودش را هم رنگ و همکار آنها جلوه داده و به ظاهر، یار راهزنان باشد. ما گوش به زنگ خبر او خواهیم ماند؛ وقتی که راهزنان از سنگرهای خود خارج شدند، جاسوس ما خبر خواهد داد و آن وقت است که می توانیم آنها را تار و مار کنیم.
مدتی گذشت تا اینکه در یکی از روزها به پادشاه خبری از سوی جاسوس او رسید:
_راهزنان به غارت کاروانی بزرگ که ثروت فراوانی دارد، رفته اند. دستور دهید سربازان به کوهستان آمده و خود را مخفی سازند. تا موقع کار فرا رسد.
سربازان دلاور و زبده‌ای انتخاب شدند و همان گونه که جاسوس گفته بود خود را به دور از چشم راهزنان پنهان ساختند.

شب فرا رسید. راهزنان خسته اما با دست پر به پناهگاه خود بازگشتند. آنها سلاح بر زمین گذاشتن و لباس از تن در آوردند، تا خستگی روز را از خود دور سازند. اما خواب زودتر از آنچه می‌پنداشتند آنها را در ربود:
نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاخت،خواب بود.
وقتی جاسوس پادشاه اطمینان یافت که تمامی غارتگران خوابیده‌اند،خبر به سربازان رسانید. مردان دلاور از کمینگاه بیرون پریدند و خود را به میان راهزنان انداختند. ساعتی بعد،تمامی راهزنان دست بسته در حضور پادشاه بودند.
شاه که خشمگین بود و آن شب را نخفته بود،چنین فرمان داد:
_همگی شان را گردن بزنید.
اما وقتی جلاد برای اجرای فرمان به حضور آمد،چشم پادشاه به نوجوانی خوش چهره و زیبارویی افتاد که او هم در میان راهزنان گرفتار شده بود.
یکی از وزیران پادشاه که دلش بر آن نوجوان سوخته بود وقتی متوجهٔ نگاه دلسوزانهٔ پادشاه بر آن نوجوان گردید،پیش آمد و پای تخت پادشاه را به احترام بوسه داد و گفت:
_این پسر، هنوز از باغ زندگانی بهرمند نگشته و گناهی نمی‌توان بر او بست. امید دارم که به لطف فراوان خویش،او را عفو بفرمایید!
پادشاه از شنیدن این سخن، روی در هم کشید و با ناراحتی گفت:
_ای وزیر! من نیز بر او دل سوزاندم؛اما باید این راهزنان فاسد و خونریز دسته جمعی به هلاکت برسانیم و صلاح نیست که این نوجوان را زنده بگذاریم؛ زیرا:

افعی کشتن و بچه نگاه داشتن،کار خردمندان نیست.

وزیر،پادشاه را احترام گذاشته و بر خواسته خویش تایید کرد و
گفت:
_امیدوارم که با تربیت صحیح،بتوانم خوی و عادت زشت راهزنی را از او دور ساخته و این نوجوان را به سربازی دلاور در اردوی پادشاه تبدیل کنم!
تعدادی دیگر از نزدیکان پادشاه،با وزیر هماهنگ شده و خواستهٔ او را تایید کردند؛تا اینکه پادشاه سرانجام با آنها موافقت کرد و از خون نوجوان گذشت.
وزیر بعد از نجات نوجوان،او را به خانه برد و استادانی زبردست برگزید تا در امر تعلیم و تربیتِ نوجوان،کوشش نمایند.
مدتی گذشت. وزیر هرگاه که به حضور پادشاه می رسید، از بخشش او درمورد نوجوان تشکر میکرد. وقتی هم که پادشاه از حال نوجوان میپرسید،وزیر پاسخ می داد:
_قربان! تربیت استادان در او اثر کرده اخلاق قدیم و فاسدی را که در مغز و روح او رسوخ کرده بود،نابود ساخت است. آن نوجوان راهزن،خیلی زود به سربازی دلاور و باایمان تبدیل خواهد شد.
اما پادشاه از سخنان او می خندید و می گفت:

    عاقبت، گرگ زاده گرگ می‌شود 

                                       گرچه با آدمی بزرگ‌ شود 

دوسال گذشت. روزی از روزها،عده‌ای از اوباش و اراذل شهر دور آن پسر را گرفتند و با او قراری پنهانی گذاشتند.
در سحرگاهِ روز بعد،خبری در شهر پیچید که وزیر و هر دو پسرش کشته شده و اموال آنها به غارت رفته است. پادشاه خبر یافت که آن جوان راهزن که وزیر دو سال برای تربیت او رنج برده بود،پس از انجام این جنایت،دوباره به کوهستان پناه برده و در جایگاهی که قبلاً داشت پنهان شده است.
پادشاه که از شنیدن این اخبار اندوهگین و ناراحت شده بود دست حیرت به دندان گزید و گفت:
_به وزیر گفته بودم که تربیت در آدم نا اهل، اثر نمی کند. مثال زده بودم که باران لطیف در باغ و زمین شور زار،یکسان
می بارد؛اما حاصلش در باغ، گل و گیاه معطر است و در شوره‌ زار،خار و خاشاک.این نوجوان،دلی همچون شوره زار داشت که بارانِ تربیت بر او اثر نمی‌کرد…

منبع:کتاب قصه های گلستان و بوستان

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. ممنونم انتخاب خیلی خوبی بود و البته چند نکته
    اول: تصویر سرخپوست و کابوی چندان به بحث راهزن عرب نمیاد
    دوم: در هفت خط ابتدایی شمردم شما هفت بار از فعل “بودن” استفاده کردید…آیا جایگزین نداشت؟
    بعد از اون هفت خط ابتدایی واقعا نوشتار و نگارش عالی شد

  2. خیلی ممنون از نظرتون
    درمورد تصویر که واقعا خیلی گشتم چیز بهتری پیدا نکردم
    اون هفت خط رو هم دوباره خوندم و تصحیح کردم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!