ادب و فرهنگداستانسبک زندگی

یکی بود یکی نبود

حکایت های گلستان و بوستان

روباه و شیر:

مرد فقیری روزی در راهی می گذشت. در میان راه، ناگهان چشمش به چیزی عجیب افتاد:
روباهی که دست و پا نداشت و به سختی خود را حرکت میداد، در گوشه ای افتاده بود.
مرد فقیر که از دیدن روباه در آن وضعیت، متعجب شده بود، خطاب به خداوندگفت:
_خدایا! این موجود بی دست و پا چگونه روزی خود را فراهم می سازد؟!
مرد فقیر در گوشه ای نشست و همانطور که به روباه نگاه میکرد، در اندیشه کار آن حیوان بود.
ساعتی گذشت و سر و کلهٔ شیری از دور پیدا شد. شیر در حالی که به آن طرف می آمد، لاشهٔ حیوانی را روی زمین می کشید.
وقتی شیر نزدیکتر آمد،مرد فقیر دید که آن حیوان شغالی را شکار کرده و آماده خوردن آن می باشد.
سلطان جنگل، در برابر چشم های ترسیده و حیران مرد فقیر،آنقدر از گوشت شغال خورد که سیر شد. بعد،باقیمانده لاشه‌ی شغال را همانجا رها کرد و به راهِ خودش رفت.
روباه بی دست و پا که بوی غذا به مشامش رسیده بود، با هر سختی و زحمتی که ممکن بود، خودش را به غذای نیم خوردهٔ شیر رسانید و مشغول خوردن آن شد.
مرد فقیر، دانست که خداوند روزی‌رسان، روزی مخلوقات خودش را به آنها می رساند و مراقب حال آنها می باشد.
اتفاقی که در پیش چشم مرد فقیر پدید آمد و ماجرایی که او از فضل پروردگار شاهدش بود، مرد فقیر را به فکر انداخت که دنبال کسب روزی نرود. او باخودش چنین اندیشید:«خدا روزی این روباه ناقص را چنین فراهم می‌سازد؛ چرا من خودم را به رنج اندازم و دنبال کسب روزی بروم. از این به بعد، در گوشه ای می نشینم و منتظر می مانم تا خدا خودش برایم روزی بفرستد.»
کزین پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند شیران به زور
مرد فقیر با چنین اندیشه‌ای که داشت، در گوشه‌ای با خیال‌ راحت نشست و منتظر شد تا خداوند، روزی او را برساند.
اما برخلاف انتظار او، هیچ خبری نشد.

صبح و ظهر و شب را، مرد فقیر گرسنه به سر کرد و هیچ دوست یا آشنایی به سراغ او‌ نیامد؛تا بلکه چیزی برای خوردن از او بطلبد.
گرسنگی، او را عذاب می داد و رمق را از بدنش می ربود. هر ساعتی که میگذشت، مرد فقیر بیشتر طاقت از دست می داد.
اما او هنوز هم منتظر بود که دستی از غیب درآید و روزی او را در مقابلش به زمین گذارد.
شب، با همهٔ سختی و فشاری که بر شکم گرسنه‌ی او وارد می آورد، گذشت و صبحی دیگر از راه رسید، اما از غذا خبری نبود.
مرد فقیر دیگر تحمل برخاستن و حرکت کردن نداشت. مثل همان روباهِ بی دست و پایی شده بود که به زحمت می توانست خود را جابجا کند.
در همان هنگام که ناامیدی بر او چیره شده بود،ناگهان صدای غیبی شنید:
_برو و همانند شیر که خودش روزی خود را فراهم می‌سازد و به دیگران هم روزی می رساند باش؛نه همچون روباهِ شَل که در گوشه‌ای بی حرکت افتاده باشد

برو شیر درنده باش ای دغل!
مینداز خود را چو روباه شَل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه یه وامانده سیر
ای مرد چرا مثل شیر که روزی خودش را فراهم می‌سازد و به دیگران هم روزی می رساند نیستی؟! آن روباه بیمار بود و نمی توانست سعی و تلاش کند؛ پس ما هم وظیفه داشتیم که روزی و غذایش را آماده سازیم. اما تو که توان حرکت و تلاش داری چگونه خودت را چون او پنداشته ای؟!
برخیز و مانند مردان دیگر، رنج کار و تلاش را تجربه کن، تا روزی خود را به دست آوری. بدان که اگر تلاش کنی و برای معاش خودت و دیگران کوشش نمایی، در هر دو جهان سعادتمند خواهی بود:
کسی نیک بیند به هر دو سرای

 که نیکی رساند به خلق خدای

منبع: کتاب قصه های گلستان و بوستان

 

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. ممنونم انتخاب خوبی بود فقط این بیت اشکال داره
    “برو شیر درنده باش ای دغل!
    مینداز خودرو چری روباه شَل”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!