داستانسرگرمی

حکایت

حکایت کوتاه تنبل خانه شاه عباسی

حکایت

تنبل خانه شاه عباسی

در آن روزگارانی که شاه عباس کبیر بر تخت پادشاهی نشسته بود و بر مملکتی حکومت می کرد، آمد روزی که او شکر خدا را برجای آورد.

نوشته های مشابه

رو به خَدَمُ و حشم خود کرد و گفت:
خدا را شکر!!

تمام اصناف در ایران به نو نوایی رسیده اند و الحمدالله کسی نیست که بی در آمد باشد.

سپس به دنبال تأیید حرف خود، رو به پاچه خواران که همان مشاوران دربار بودند کرد و گفت:

همین طور است که ما می گوییم مگر نه؟!

همه با قاطعیت کامل، حرف شاه را تأیید کردند.

شاه به همان قناعت نکرد، رو به گروه دیگری که نمایندگان اصناف بودند کرد… و همان نگاه کارساز بود تا آن ها نیز حرف شاه را تأیید کرده و با بَه بَه و چَه چَه از تلاش های شبانه روزی شاه که برای آبادانی مملکت می کوشید تشکر کنند.

در آن میان وزیر به میان آمد و گفت:
قربانتان گَردم اعلی حضرت، فقط یک گروه هستند که سرشان بی کلاه مانده آن هم “گروه تنبل ها” هستند.

شاه همان جا دستور تأسیس تنبل خانه را صادر کرد و بودجه‌ ای نیز برای این کار در نظر گرفت.

تنبل خانه مجللی تأسیس شد و تنبلان را از سرتاسر مملکت به سوی خود کشاند.

روز به روز خرج و مخارج تنبل خانه رو به افزایش بود.

شاه غافلگیر شده بود و مدام می پرسید: “این همه پول برای تنبل خانه؟؟!” که در پاسخ شنید تعداد تنبل ها هر روز بیشتر از دیروز می شود.
ناگهان شاه تصمیمی گرفت، آن تصمیم چه بود؟

این که یک روز با لباس مبدل به تنبل خانه برود.
وقتی وارد آن جا شد هجم عظیمی از تنبل ها را دید که از در و دیوار بالا می روند، جای سوزن انداختن هم نبود.
اطمینان حاصل کرد که بسیاری از آن ها تنبل نیستند و فقط بوی پول شنیده و برای گرفتن مواجب به آن جا آمده اند.

شاه به کاخ برگشت تمام مشاوران را فراخواند تا طرحی را عملی کنند که تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص دهند.
اما هیچ یک از طرح ها فایده ای نداشت.

سرانجام دلقک شاه لب به سخن گشود و طرحی را عنوان کرد:
اینکه برای تشخیص این دوگروه (تنبل ها و تنبل نماها) از هم آن ها را به حمام ببرند، منافذ حمام را ببندند و به تدریج آتش حمام را تند کنند.
آن لحظه است که تنبل نماها طاقت نمی آورند و بیرون می روند و گروه باقی مانده در حمام تنبل های واقعی هستند.

این تدبیر مورد پسند شاه واقع شد و آن را اجرایی کرد.

تنبل نماها یکی یکی به سرعت از حمام خارج می شدند.

تنها دو نفر باقی مانده بودند، سنگ های کف حمام حسابی داغ شده بود.

یکی از آن ها ناله می کرد و می گفت: سوختم، سوختم…
دیگری که حتی حال ناله کردن هم نداشت هرازگاهی با صدای بسیار ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!!!

زمانی که کسی زیادی تنبلی می کند فقط می نشیند یا لَم می دهد به او می گویند که: مگه تنبل خونه شاه عباسه؟

این بود حکایت ما، تا درودی دیگر بدرود…

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

پاسخ دادن به mandoobmngr1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!