داستانفرهنگ

یکی بود یکی نبود «قسمت ششم»

دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند...

 

یکی بود یکی نبود در گذشته‌ای دور پادشاهی بود که اهمیت بسیار به ظاهر میداد تا باطن 

نوشته های مشابه

برایتان در ادامه داستان این پادشاه ظاهر بین را نقل میکنیم

فضیلت به ظاهر نیست…


پادشاهی چند پسر داشت. از قضای روزگار همگی آن پسرها ، بلند قامت و زیبا چهره بودند ، مگر یکی از آنها که کوتاه قد بود و زشت رو ، پادشاه که به ظاهر فرزندان خود حکم می کرد ، همیشه با دیدهٔ حقارت و تحقیر به پسر کوتاه قد و زشت رو نگاه میکرد.
از سوی دیگر ، این پسر که باهوش و دانا بود ، روزی که از قضاوت پدر ناراحت شده بود ، به او گفت:

ای پدر! کوتاهِ خردمند،به که نادان بلند!
                                           نه هر چه به قامت مهتر،به قیمت بهتر!

ای پدر! شنیده ای که روزی مرد لاغری که دانا بود ،با مرد نادان چاقی دعوایش شد و به او گفت: «اسبهای مسابقه اگر چه لاغروضعیف هستند؛اما یکی از این اسب ها ، با ارزش تر از طویله ای پر از خران چاق می باشد.»
پادشاه از شنیدن این استدلال خندید و بزرگان حکومتی که در اطراف او ایستاده بودند ، زبان به تحسین و تمجید آن پسر گشودند؛اما برادرانش رنجیده خاطر شدند.
روزها و ماه ها سپری گردید و روزگار به پادشاه پشت نمود. دشمنی که تدارک وسیع برای جنگیدن دیده بود ، به طمع درهم شکستن قدرت آن پادشاه ، به سرزمین او لشکر کشید.
وقتی دو سپاه جنگی رو در روی هم قرار گرفتند ، اولین کسی که شجاعانه به میدان نبرد روی آورد ، پسر باهوش و دانای پادشاه بود.

برای معرفی کردن خود به دشمن ، اینگونه رجز می خواند:

_من کسی هستم که در میدان جنگ ، پشت به دشمن نمی کنم…

پسر باهوش و دانای پادشاه که با خواندن رجز جنگی ، به قلب سپاه دشمن حمله آورد و تعدادی از دلاوران آنها را به خاک و خون کشید.
ساعتی بعد ، او به سوی اردوگاه خودشان روی آورد و وقتی به خدمت پدر رسید ، زمینِ احترام را بوسه داد و گفت:

_ای پدر! تو که تاکنون به چشم حقارت در من نگاه میکردی ، اکنون دیدی که در روز سختی ، چه کسی به کار تو می آید!
ساعتی که گذشت ، جنگ سراسری شروع شد. چون تعداد نفرات سپاه دشمن بسیار زیاد بود ، سربازان پادشاه ترسیدند و شروع به گریختن از میدان نبرد کردند.
پسر شجاع پادشاه که وضع را دگرگون شده میدید ، بر آنها فریاد زد:
_ای مردان! بکوشید،یا جامهٔ زنان بپوشید!
سربازان از شنیدن سخن او ، به خود آمدند و به جبهه نبرد بازگشتند و چنان شجاعانه جنگیدند ، که همان روز بر دشمن پیروز شدند.
پادشاه که شاهد و ناظر بر همه چیز بود ، پس از پایان جنگ ، آن پسر شجاع و دانا را به حضور طلبید و سر و صورتش را غرق بوسه ساخت و تصمیم گرفت تا او را ولیعهد خود کند.
برادران دیگر ، وقتی ماجرا را شنیدند و از تصمیم پدر آگاه گشتند ، دچار حسادت شده و برای از میان برداشتن برادر به چاره‌جویی پرداختند.
_چه باید کرد؟!
_چگونه می توان از این برادر که ذهن و اندیشه پدرمان را به خود مشغول داشته و اکنون نیز ولیعهد سرزمین ما شده است، خلاصی یافت؟!
پس از پایان این گفت و گوها ، سرانجام آنها تصمیم گرفتند تا در غذای برادر زهر ریخته و او را به هلاکت برسانند.

اما بشنوید از تنها دختر پادشاه ، که با ایمان بود و دوستدار فضلت.
او که به طور اتفاقی از تصمیم خطرناک برادران حسودش آگاهی یافته بود ، خبر به برادر دانا و شجاع رسانید که:
_از غذایی که برادران برای آماده کرده اند ، نخور ، زیرا آن غذا آغشطهٔ به زهر می باشد.
آن پسر که برسفره ای همراه با برادرانش نشسته بود و آماده خوردن غذا بود ، با دریافتِ خبر ، ناگهان دست از سفره غذا بیرون کشید و بر برادران حسودش فریاد کشید:
_محال است که اگر هنرمندان بمیرند ، بی هنران جای ایشان بگیرند!
خبر توطئه چینی برادران حسود و آماده‌سازی غذای مسموم را به پادشاه رسانیدند. پادشاه که از دست پسرهای نا اهل و فتنه جوی خودش آرامش نداشت ، ابتدا آنها را تنبیه و مجازات نمود.
سپس برای اینکه حادثه‌ای دیگر تکرار نشود ، دستور داد تا هر یک از آن پسر های حسود به قسمتی از مناطق دور دست سرزمینش بروند و در آنجا به زندگی مشغول شوند؛زیرا او به خوبی می دانست که

ده درویش در گلیمی بخُسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

منبع: کتاب قصه های گلستان و بوستان

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!