ادب و فرهنگداستانسبک زندگی

یکی بود یکی نبود «قسمت هفتم»

قصه های گلستان و بوستان

یکی بود یکی نبود…

مؤذن‌ مسجد:


موذنی بدون مزد و برای رضای خدا،در مسجدی اذان میگفت؛اما در هنگام اذان گویی،حرکات و اعمالی از خود ظاهرمی‌ساخت،که نمازگزاران از او خوششان نمی‌آمد.
امام جماعت مسجد که نارضایتی نمازگزاران را متوجه شده بود،اندیشه‌ای کرد که چه کند:
«باید دل این اذان گو و نمازگزاران را شاد ساخت!»
او با چنین اندیشه ای،روزی موذن را صدا زد و به او گفت:
_ای جوانمرد! میدانی که این مسجد،چندین اذان گو داشته، که از قدیم اذان می گفته‌اند. من به هر کدام از آنها،پنج دینار حقوق ماهیانه می‌دادم. اکنون تصمیم دارم،تا ده دینار حقوق ماهیانه به تو بدهم، به شرطی که بروی و در جایی دیگر اذان بگویی!

اذان گو که با پیشنهاد جالبی روبرو گشته بود،با خوشحالی پذیرفت و برای گفتن اذان در مسجدی دیگر،آن مسجد را ترک کرد.
چند شبی بر نمازگزاران گذشت و آنها بدون ناراحتی از مشاهده حرکت نامناسب موذن،در مسجد نمازگزاردند و کم کم داشتند او را فراموش می کردند،که ناگهان در شبی از شبها،سر و کله موذن پیدا شد!
امام جماعت که از دیدن او یکه خورده و هراسان شده بود، پرسید:
_چرا به اینجا آمده ای؟!
اذان گو،لبخندی با کرشمه و ناز بر لب آورد و گفت:
_ای آقا! فکر می کنم در حق من ستم روا داشته ای که با ده دینار،از این مسجد بیرونم کردی!
امام جماعت با حیرت زیادتری پرسید:
_چرا؟!برای چه این سخن را می گویی؟!
اذان گو با همان حالت قبل،پاسخ داد:
_در جایی که رفته‌ام و به تازگی اذان می‌گویم،بیست دینارم حقوق میدهند تا به جایی دیگر بروم؛اما من قبول نمی کنم!
امام جماعت برای لحظه خنده اش گرفت. وقتی به خود آمد باز آمد،گفت:
_مواظب باش تا ۲۰ دینار را قبول نکنی
زیرا آنها به ۵۰ دینار هم راضی خواهند شد!

 

حدیث لیلی و مجنون:


یکی از امیران عرب،حدیث دلدادگی مجنون و لیلی را به یکدیگر شنید. این که مردی مثل مجنون با آن همه فضل و بلاغت در کلام،سر به بیابان گذاشته و زمام اختیارش را از دست داده است، او را شگفت زده ساخت و فرمود تا مجنون را به حضور او حاضر کنند.
امیر عرب،پس از اینکه چشمش به مجنون افتاد،ملامت کنان به او گفت:
_نمیدانم که از انسانها چه ضرر و زیان دیده ای که همچون چهارپایان،سر به بیابان گذاشته و از مردم کناره گرفته ای!
مجنون پاسخ داد:
_کاش به جای این که از من عیب جویی کنید،لیلی را می دیدید،تا شما هم از خود بی خود شوید و سر به بیابان گذارید!
امیر عرب،چیزی نگفت و اجازه داد تا مجنون از نزد او برود،اما در دلش،شوق فراوانی پدید آمد که لیلی را ببیند.
او به ماموران خوبش چنین فرمان داد:
_لیلی رو به اینجا بیاورید،تا ببینم چه چهره‌ای دارد که موجب فتنه انگیزی در دل مجنون گشته است!
ماموران در پی اجرای فرمان رفتند و لیلی را آوردند.
امیرکه سخت مشتاق مشاهدهٔ لیلی بود،با دقت به او چشم دوخت:
زنی دید سیاه چهره،ضعیف اندام و بدون دارا بودن زیبایی ظاهر!
این،دیگر کیست؟!
راستی،مجنون به خاطر چنین چهره‌ای،از خود بی خود شده است؟!
باور کردنی نیست!
امیر عرب،با چنین اندیشه هایی که در ذهنش پیدا شده بود، بلافاصله دستور داد تا مجنون را دوباره به حضورش بیاورند.
وقتی چشم امیرعرب بر مجنون افتاد،به سرزنشی تند تر از دفعه پیش،به او گفت:
_این لیلی که تو شیفته اش شده ای،آخر… آخر به چه خاطر،آن همه به او مهر می ورزی؟!
مجنون جواب داد:
_ای امیر! باید از دریچه چشم مجنون به زیبایی لیلی نگاه کرد تا حقیقت کار او آشکار گردد.

امیدوارم از خواندن این حکایت ها لذت برده باشید.

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. مطلب قشنگی بود و انتخاب های خوبی داشتید اما متاسفانه غلط های اشکار املایی و دستوری داشت…تعدادیش رو اصلاح کردم چند تایی هم برای نمونه خودتون ملاحظه کنید

    “امام جماعت مسجد که نارضایتی نمازگزاران را متوجه شده بود،اندیشه ای که چه کند:”

    “ای جوانمرد! میدانی که این مسجد،چندین اذان گو داشته، که از قدیم از آن می گفته‌اند.”

    “تا ده دینار حقوق ماهیانه به تو بدهم، به شرطی که بروی و در جایی دیگر از آن بگویی!”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!