ادب و فرهنگداستانسبک زندگیسرگرمی

یکی بود یکی نبود «قسمت دوم»

حکایت های آموزنده از گلستان و بوستان

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود…

غلامی که دریا ندیده بود

پادشاهی همراهِ غلام خویش سوار بر کشتی شد تا به سفری از طریق دریا برود.
غلام که تا آن روز دریا را ندیده بود و رنج سفر با کشتی را نمی دانست،ساعتی پس از حرکت کشتی،لرزه در اندامش افتاد و گریه و زاری را شروع کرد.
پادشاه، هرچه او را دلداری می داد و برایش حرف میزد،در او اثر نمی‌کرد و سر و صدای غلام، تمامی کشتی را پُر ساخته بود.
عاقبت،همگی اهل کشتی از داد و فریاد و گریه او خسته شدند؛
اما کسی عقلش نمی رسید که بتواند او را ساکت کند.
مرد دانایی که از ابتدا شاهد بر ماجرا بود،به پادشاه گفت:
اگر اجازه دهید، من او را به روشی که می دانم ، ساکت خواهم کرد.
پادشاه جواب داد:
نهایت لطف و کَرَم را به ما خواهی نمود،اگر کاری از ما برمی آید، بگو که باید چه کنیم؟
مرد دانا گفت:
دست و پای غلام را بگیرید و او را به دریا بیندازید!
مسافران و ملوانان کشتی با تعجب به همدیگر نگاه کردند؛اما با اشارهٔ پادشاه به سوی غلام رفته و کاری را که مرد دانا گفته بود، انجام دادند.
غلام ، چندین بار در موج دریا غوطه خورد و بالا و پایین رفت.
دقیقه ای که گذشت،مرد دانا به پادشاه گفت:
اکنون فرمان دهید که او را از دریا بیرون آورند.
چند نفر از کارکنان کشتی با کمک یکدیگر چنین کردند.
وقتی غلام از خطر غرق شدن نجات یافت و دوباره به کشتی آورده شد،در گوشه ای آرام نشست و دیگر صدا به راه نینداخت.
پادشاه که از تدبیر مرد دانا خوشحال شده بود،با تعجب به او گفت:
راز کار و اندیشهٔ تو در این کار چه بود؟!
مرد دانا پاسخ داد:
غلام تو،مزهٔ غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامتی در کشتی را نمی دانست. گفته اند که:
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
اکنون که غلام مصیبت غرق شدن در آب را چشیده است،
در کشتی آرام می نشیند و قدرِ این نعمت را خواهد دانست.

نمک را به قیمت بخر!

انوشیروان با نزدیکان خویش روزی به شکار گاه رفت.
ظهر که فرا رسید،صیدی را کباب کردند تا برای نهار غذایی داشته باشند.
غذا به نمک احتیاج داشت و اتفاقا آن روز،آشپز ‌انوشیروان  فراموش کرده بود که نمک به همراه بیاورد. برای همین به حضور انوشیروان آمده و پس از عذرخواهی،از او اجازه خواستند تا غلامی را برای تهیه نمک به نزدیکترین آبادی بفرستند.

انوشیروان پذیرفت.
وقتی غلام آماده رفتن شد،انوشیروان او را به حضور طلبید و چنین دستور داد:
مواظب باش در خرید نمک ، اسراف نکنی و آن را به قیمت بیشتری از آنچه ارزش دارد، نخری!
وقتی غلام به دنبال نمک رفت،یکی از نزدیکان انوشیروان با تعجب به او گفت:
شما که در بخشش و گشاده دستی معروف می باشید،
حیرت کردم که چرا برای خرید نمک که ارزش زیادی ندارد این گونه سفارش کردید؟!
انوشیروان پاسخ داد:
ما می‌توانیم برای نمک ، پول خوبی به فروشنده بدهیم و از این کار ، هیچ ضرری هم نبریم ، اما بدان که:
بنیاد ظلم در جهان ، اوٌل ، اندکی بوده است. هر که آمد، بر او مزیدی کرد؛تا بدین غایت رسید.
آری اگر ما برای نمک ، پول زیادی بپردازیم ، این رسمی غلط می شود که فروشندهٔ نمک ، بعد از این برای جنس خویش پول زیادتری طلب کند و ما با عملِ خودمان،گرانفروشی را تقویت کرده ایم:
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ

امیدوارم از خوندن این داستان ها لذت برده باشین.

منبع:کتاب قصه های گلستان و بوستان

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. احسنت خیلی خیلی فکر و ایده قشنگیه معرفی حکایات کهن فارسی….انتخاب تصاویرتونم عالیه….امیدوارم در اینده باز هم مشابه این مطلب رو داشته باشید…فقط فکر میکنم جمله آخرقصه ما به سر رسید سنخیتی با داستان متین و غنی که ذکر شده نداره…..کلاغه به خونش نرسید بیشتر برای کودکان خونده میشه در حالی که کار شما خیلی بالاتر از سن مخاطبین صرفا کودک هست….باز هم ممنونم از تلاش و ایدهای عالیتون

    1. خیلی ممنون،نطر لطفتونه ?
      گفتم اولش با یکی بود یکی نبود شروع شده آخرشم اینطوری تموم کنم فانتزی بشه?

پاسخ دادن به IAmNumber4 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!